متولد 28 ژانویه 1891 نوتاسلوگا آلاباما که در سال 1960 در 69 سالگی در فلوریدا درگذشت.
یک رمان نویس، نویسندهٔ داستانهای کوتاه، تودهشناس و انسانشناس آفریقایی-آمریکایی بود. شهرت او برای رمانها و مجموعههای فولکلوری است که مبین فرهنگ آفریقایی – آمریکایی هستند. از او چهار رمان و بیش از ۵۰ داستان کوتاه، نمایشنامه و مقالات منتشر شدهاست که بهترین و شناخته شده ترین اثر او رمان «چشمان آنها به خدا مینگریست» را میتوان نام برد که در سال ۱۹۳۷ منتشر شد.
زورا سه ساله بود که به ایتنویل در فلوریدا رفت و در شهری سیاهپوستنشین رشد کرد که آمریکایی – آفریقاییها آن را تأسیس کرده و ادارهاش میکردند. پدرش سه دوره شهردار ایتنویل بود. او اعتقاد داشت که زورا روحیه بسیار خوبی دارد. مادرش آرزو داشت «تا خورشید بالا بپرد» یا دستکم اندکی از زمین فاصله بگیرد.
هرستون اول به نیویورک رفت، آن جا «داستانهای ایتنویل» را کامل کرد که میتوانست هر جمعی را مجذوب کند و به خنده بیندازد و بعد از دقیقهای اشکشان را در بیاورد.
هرستون قد بلند و جذاب، پر زرق و برق بود و النگو و گردنبند میانداخت، به سرش همیشه کلاه میگذاشت.
«داستانهای زورا» دربارهٔ رفتارهای تکان دهنده اش همه جا پخش میشد. یک بار که با لباس سفیدی، عازم یک میهمانی بود، در آسانسور مشت محکمی به مردی زد که میخواست او را بغل کند. – و پشت سرش را هم نگاه نکرد و مرد همینطور روی زمین افتاده بود. یک بار دیگر سکهای از کاسه گدایی برداشت و به او قول داد که بعداً به او برگرداند، و قسم خورد که الان برای پرداخت بلیط مترو بیش از او به این سکه احتیاج دارد. دوستانش چند روز پس از آمدنش به منهتن آپارتمان ساده او را مبله کردند. کسانی که به دیدنش میآمدند مجبور میشدند در غذای قابلمه روی گاز با هم شریک شوند، هرستون گاهی مارماهی میپخت یا بامیه سرخ میکرد.
وقتی سازدهنی میزد، از دیگران میخواست آوازهای مذهبی بخوانند و طبل بزنند. اما به رغم شلوغی و سبکی اش، نویسندگی برایش بسیار مهم و جدی بود. «من باید آیندهٔ خود را بسازم یا سر این تلاش بمیریم…»
او برای جمعآوری موضوعات مختلف به نقاط بسیار دور سفر میکرد. به عنوان زن مجردی که تنها سفر میکرد، با ماجراهای کوچک و بزرگ بسیاری رو به رو میشد (کک در تخت) یا (توفان شدید) و اتفاقات دیگری که او را مجبور میکرد با خود اسلحه داشته باشد. تمرینات آیین وودوو را یادگرفت، از مردگان زنده شده عکس گرفت (اجسادی که از مرگ بازگشته بودند)، و با دکتری اهل جامائیکا دوست شد که میتوانست هزاران قورباغه را ساکت کند. یک بار در نیواورلئان مجبور شد برای جلب اعتماد جادوگری (کرئول) شصت و نه ساعت دمر، بدون آب و غذا روی نیمکتی دراز بکشد درحالی که یک مار کنارش باشد. هرستان در اتاقکهایی که اجاره میکرد یا در خانه قایقی اش روی میز کارت بازی مینوشت و خانه قایقی تنها دارایی او در این سالها بود. هیچ وقت ثروتمند نبود. همان روزی که فهمید کتاب اولش را خریدهاند، صاحبخانه به خاطر نپرداختن کرایه او را بیرون کرد. سالها بعد، در همان روزی که یکی از داستانهایش در ساتردی ایوینینگ پست چاپ شد، او کاری به عنوان پیشخدمت پیدا کرد.
دو بار برای مدت کوتاهی زندگی مشترک را تجربه کرد، شوهرش که پانزده سال از او کوچکتر بود بعدها ادعا کرد که هرستون او را جادو کرده بود. اما هرگز به مردی برخورد نکرد که در نویسندگی او دخالت نداشته باشد و در نویسندگی همیشه پیروز میشد.
هرستون ترجیح میداد وقت خود را زیاد صرف تعصبات نژادی، که در تمام زندگی با آن روبه رو بود، نکند. تحقیرآمیزترین اتفاق هنگامی بود که دکتر سفیدپوستی برای معاینه او را به اتاق رختشویی برد، طوریکه مریضهای دیگرش او را نبینند. میگفت، چنین اتفاقاتی بیشتر از آنکه زشت به نظر برسند من را گیج میکنند: «چه طور کسی میتواند لذت همراهی من را انکار کند؟»
بدترین اتفاق زندگی او اتهام تجاوز به یک پسر سفید ده ساله بود. این اتهام خیلی زود، رفع شد اما یکی از کارمندان سیاهپوست دادگاه، این داستان را در اختیار مطبوعات گذاشت. هرستون احساس میکرد به او خیانت شدهاست. تبلیغات برای او به چنان کابوسی تبدیل شد که میخواست دست به خودکشی بزند: «اعتقاداتم در من فروریختهاست.»
برای دانلود و مشاهده توضیحات هر کتاب روی آن کلیک کنید :
برچسب های مهم